داستان اسارت بدون یک شلیک 21
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان
جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, :: 19:27 :: نويسنده : محمدرضا مروانی

افتخار جانبازی 6

آرام آرام بهوش آمدم. صدای پرستارانی که بالای سرم بودند را می شنیدم. یکی از آنها گفت: فلان فلان شده چه خوب عربی حرف می زند. در بیهوشی به عربی هزیان می گفتم. دیگری می گفت: پایش در سطل زباله است. متوجه نشدم منظورش پای قطع شده من است. شوزش شدیدی از ناحیه بالای زانوی پای راستم احساس می کردم، هر بار می خواستم دستم را دراز کرده وآنرا لمس کنم، پرستار حاضر مانع می شد. پایم را بخوبی احساس می کردم و فکر می کردم هنوز خم است، پیش خود گفتم: من که توی اتاق عمل بیهوش بودم چرا در آن حالت پایم را درست نکردند و آنرا به حالت اولیه برنگرداندند؟ آرام سرم بلند کردم و به پایین پایم نگاه کردم، در آن لحظه متوجه شدم که پایم را قطع کرده اند. این جمله را در پاسخ به سؤال خودم گفتم: اصلا پایی نیست که راست کنند! اولین نکته ایی که به ذهنم خطور کرد این بود: خوبه، همین که برگردم اردوگاه با این پای کوچولو سربه سر بچه ها می گذارم! گویی هیچگاه آنرا نداشتم و از فقدانش دچار شوک و ناراحتی نشدم و لحظه ای نیز به آن فکر نکردم.

پس از اینکه کاملا بهوش آمدم مرا به اتاقم منتقل کردند. درد بشدت افزایش یافته بود و آزارم می داد. تحمل آن مشکل بود. در پای قطع شده تکانه های شدیدی ایجاد می شد که قابل کنترل نبود و شوکش مانند برق گرفتگی بود. توان چرخیدن به چپ را نداشتم، به هنگام چرخیدن دستم را زیر پای کوچولو می گذاشتم وآنرا بلند می کردم، چنان سنگین می نمود که گویی سنگ بزرگی را باید جابجا می کردم. چند ساعتی اینگونه گذشت. تحملم را از دست دادم و با فریاد و ناله تقاضای کمک و مسکن کردم. کسی بدادم نمی رسید. به فریادم ادامه دادم، پرستاری بالای سرم آمد و با تشر ساکتم کرد. آمپول والیوم (دیازپام)را به صورت وریدی تزریق کرد. آمپول والیوم باید آهسته در ورید تزریق شود، زیرا خطر شوک و حتی مرگ را بدنبال دارد. پرستار بی انصاف آنچنان سریع آن را تزریق کرد که در تمام بدنم شوزش و گرمای شدیدی احساس و لحظاتی درد پایم را فراموش کردم. ناله هایم مزاحم استراحت هم اتاقی های عراقیم شده بود، با شکایت آنها به اتاق کوچک مجاور که دو تخته بود منتقل شدم. آزاده ایی ایرانی اهل اصفهان آنجا بود. وی از ناحیه فک و صورت بشدت آسیب دیده بود و فکش جدا شده بود. چند عمل روی فکش انجام داده بودند و از استخوان لگنش برای ترمیم فکش برداشته بودند. خیلی شوخ طبع و با روحیه بود. ساعت های خوبی را با هم گذراندیم. سحر جهت نماز صبح بلند شدم و می خواستم گوشه اتاق وضو بگیرم که ناگهان به زمین خوردم و هم اتاقیم از خواب پرید و ماجرا را جویا شد. گفتم: می خواستم برم وضو بگیرم، فکر کردم پا دارم، بدون عصا، قدم زدن همانا و سرنگونی همان.

ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 216
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 667
بازدید کل : 21536
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه